بارمان بارمان، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

برای کودکم

برای تو

سلام خیلی وقته نیومدم آخه خیلی درس دارم ببخشید  تو این چند وقت کلی اتفاق افتاد یکیش سالگرد جشن عروسیمون ، یکی حراج زدن وسائل مغازه و جمع کردن آخه بابایی می خواد یه کار جدید شروع کنه همون مغازه داری اما اینبار شال و روسری دیگه از ظرف و وسایل خونه خسته شد  تا یک ساعت دیگه هم می خوایم بریم برای خرید ....... یه اتفاق دیگه هم تولدم بود که بابایی یه جشن خوشگل گرفت واسم که بعدا عکسا و فیلم هاشو می بینی دوستامونو خونواده هامونو دعوت کرده بود هوررررراااااا  تازه کادوهای خوشگل هم خرید یه ساعت خیلی نازه مارک Rolex و یه گردنبند زیبا مرسیییییییی امروز رفتم برات خرید کردم عکسا شو گذاشتم امیدوارم خوشت بیاد هفته دیگه امتحاناتم شروع...
25 شهريور 1392

سفر مشهد

سلام عزیزم یه 10 روزی رفتیم مسافرت با بابایی و دوستامون خیلی خوش گذشت زیارت ، موج آبی ، شهر بازی و.......... چنتا سوغاتی هم واست خریدم که عکساشو برات میزارم اینارو هم یک روز قبل رفتن از مغازه نزدیکمغازه بابایی خریدم   ...
21 شهريور 1392

آرزو

دلم خواست باهات حرف بزنم یه عالمه حرف تو دلم هست . چند ماهه منتظرم که نشونه ای از اومدنت بهم بدی ، اما ............ کاش این ماه مهمون دلم شی . نمی دونی چطور لحظه هارو می شمرم به خودم مژده داده بودم که عیدی امسالم تویی اما بازم نیومدی خدا نخواست حتما یه حکمتی داره امسال اولین عید نوروز  خونه خودمون بود من و بابایی موقع تحویل سال نو آرزو مون اومدن تو بود از ته ته دلمون آرزو کردیم خدا تورو به ما هدیه بده اینم سفره هفت سین ...
22 مرداد 1392

دلتنگی

   خدایا   من درد می کشم تو چشمانت را ببند       برایم سخت است که بدانم می بینی و کاری نمی کنی ...
30 خرداد 1392

ایمان

در هیاهوی زندگی دریافتم ؛ چه بسیار دویدن ها که فقط پاهایم را از من گرفت در حالی که گویی ایستاده بودم ، چه بسیار غصه ها که فقط باعث سپیدی موهایم شد در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود ، دریافتم کسی هست که اگر بخواهد "می شود" و اگر نخواهد "نمی شود" به همین سادگی ... کاش نه میدویدم و نه غصه می خوردم فقط او را می خواندم و بس ...   ...
22 خرداد 1392

روز مرد (پدر)

سلام عزیز دلم دیگه نمی خوام لحظه ها  بشمرم ، نمی دونم حکمت این کار چیه ؟ شاید یه روز بفهمم ؟.... کوچولوی نازم دیشب روز مرد (پدر ) بود و مامانی و خانومای دوستای بابایی : نداجون ، مریم جون ، نازنین جون ، زهرا جون برای برای آقایون یه مهمونی گرفتیم تا خوشحال و سورپرایزشون کنیم جات خالی از یه هفته قبل با کلی ترفند تونستیم راضی شون کنیم تو یه ساعت خاص همه باهم سر ساعت مشخص بیان خونه عمو مجتبی که مثلا تولدشه تا سورپرایزش کنیم  همه باهم سر ساعت 9 رسیدن و تا ثانیه آخر فکر می کردن تولد عمو مجتبی است و نباید بذارن بفهمه اونو می فرستادن جلو وقتی وارد شدن چشم همه گرد شده بود مخصوصا بابایی حسابی سورپرایز شدن چراغای خاموش با کلی...
22 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای کودکم می باشد