روز مرد (پدر)
سلام عزیز دلم دیگه نمی خوام لحظه ها بشمرم ، نمی دونم حکمت این کار چیه ؟ شاید یه روز بفهمم ؟....
کوچولوی نازم دیشب روز مرد (پدر ) بود و مامانی و خانومای دوستای بابایی : نداجون ، مریم جون ، نازنین
جون ، زهرا جون برای برای آقایون یه مهمونی گرفتیم تا خوشحال و سورپرایزشون کنیم جات خالی از یه هفته
قبل با کلی ترفند تونستیم راضی شون کنیم تو یه ساعت خاص همه باهم سر ساعت مشخص بیان خونه
عمو مجتبی که مثلا تولدشه تا سورپرایزش کنیم همه باهم سر ساعت 9 رسیدن و تا ثانیه آخر فکر می
کردن تولد عمو مجتبی است و نباید بذارن بفهمه اونو می فرستادن جلو وقتی وارد شدن چشم همه گرد
شده بود مخصوصا بابایی حسابی سورپرایز شدن
چراغای خاموش با کلی شمع روشن بادکنکای سفید قرمز که کل اتاق گرفته بودن فشفشه و دف زدن
خاله جون زهرا وای چه رمانتیک کادوهای خوشگل و غذاهای رنگارنگ ایشالا بزرگ که شدی فیلمشو می
بینی عزیزکم .....
دیشب یه شب فوق العاده بود و می تونست بهتر از این هم باشه آخه قرار بود تو توی دلم باشی اما آخر
شب همه چی بهم خورد و فهمیدم تو این ماهم نیومدی تو دلم خیلی غصه خوردم و بابایی همش دلداریم
داد اما می دونم اونم خیلی غصه خورد فقط واسه ناراحت نشدن من به روی خودش نیاورد ....
می دونم به زودی میای چون من و بابایی منتظرتیم عروسکم